عنوان مقاله ( فارسی): دامنه علم عصبشناختی سازمانی: چالشهای تجربی و نظری
عنوان مقاله (انگلیسی): The Domain of Organizational Cognitive Neuroscience: Theoretical and Empirical Challenge
Lee, N., C. Senior, and M. J. R. Butler. 2012. “The Domain of Organizational Cognitive Neuroscience: Theoretical and Empirical Challenges.” Journal of Management 38 (4): 921–31. doi:10.1177/0149206312439471.
خلاصه مقاله:
در این مقاله، نویسندگان به مقاله نگارش شده توسط بکر، کروپانزانو و سانفی در سال 2011 در مجله مدیریت با عنوان “علوم اعصاب سازمانی: قرار دادن نظریه سازمانی در جعبه سیاه عصبی”، پاسخ میدهند.
مشخصاً، نویسندگان بر مبنای ایدههای بکر و همکاران به شفاف سازی و بسط مطالعه خود و سپس کاوش مسائل فلسفی انتقادی در زمینه نتیجهگیری و استنباط از تحقیقات علوم اعصاب میپردازند.
آنها بحث میکنند که این مسائل و مشکلات هنوز حلنشدهاند و اینکه محققان سازمانی که مایلند از تحولات علوم اعصاب در مطالعات و تحقیقات خود بهره برند باید به این مسائل بپردازند.
تقریباً به مدت یک دهه، تعداد کم اما روزافزونی از محققان درصدد بودهاند تا به این سوال پژوهشی واحد با پیامدها و نتایج برای محققان مدیریت در سطح جهان بپردازند، درک و شناخت مغز انسان چه مزایایی میتواند برای علم و عملکرد مدیریت داشته باشد؟
از آنجاکه تحقیقات در این حوزه پیشرفت داشته است، بدیهیتر شده است که پاسخهای قوی به این سوال نیازمند همکاری گسترده کارشناسان هم از علوم سازمانی و هم علم اعصاب شناختی است.
هیچیک از این حوزهها از ابزار نظری، روششناختی یا عملی لازم برای پرداختن به مشکلات علمی پیش رو برخوردار نیست.
نویسندگان این مقاله، از مشاهده مقاله اخیر بکر، کروپانزانو و سانفی (2011) در مجله مدیریت با عنوان “علم اعصاب سازمانی: قرار دادن نظریهسازمانی در جعبه سیاه عصبی” خرسند شدند.
شور و هیجان بکر و همکاران در مورد پتانسیل و قابلیت تحولات علوم اعصاب برای کمک به تحولات و پیشرفتهای عمده در علوم سازمانی در نویسندگان این مقاله هم وجود دارد.
بکر و همکاران به این مسئله پی بردند که حتی علوم شناختی فعلی میتواند اطلاعات و بینش خوبی در مورد نظریهسازمانی کنونی ارائه دهد.
در واقع، این مقاله فراتر از بکر و همکاران بحث میکند که بدون استفاده مناسب از علم اعصاب شناختی، علم سازمانی نمیتواند با همان سرعت که طی قرن گذشته رشد و تحولیافته است، پیشرفت داشته باشد.
بهطور مشابه، معتقد هستند، برای اینکه علوم اعصاب شناختی با یک سرعت مشابه به جلو حرکت کند، اعتبار اکولوژیکی ارائهشده بهوسیله تنظیمات تحقیقات سازمانی لازم است (لی، سنیور و باتلر).
مقاله حاضر تا حدی نظری و تا حدی توضیحی است. به همین ترتیب، هدف نخست این مقاله تکیهبر ایدههای بکر و همکاران (2011) و ارائه یک سری توضیحات و اصلاحات مهم برای پژوهش عالی آنهاست.
بااینحال، از این توضیح و تفسیر فراتر میروند و به یک سری مسائل فلسفی مهم میپردازند که هر محقق علاقهمند به نتیجهگیری از تحقیقات علوم اعصاب باید بهصورت جدی به آنها توجه کند.
این مسائل هنوز حلنشدهاند و بهشدت بر خود علوم اعصاب تأثیر گذاشتهاند. بدین ترتیب، محققان سازمانی که مایلاند پتانسیل علم اعصاب برای کمک به مطالعاتشان را بررسی کنند باید به این مسائل استنتاجی بپردازند و از این طریق از ادعاهای بیهوده که بهکرات در مطبوعات مطرح میشوند، اجتناب کنند (مثلا، لیندسترام، 2011).
این مقاله ابتدا، موضع نظریاش را ترسیم میکند و سپس موقعیت، نقش و تعریف رویکرد علم اعصاب شناختی سازمانی، یک نوع تخصصی از علم اعصاب شناختی اجتماعی را توضیح میدهد (باتلر و سنیور، 2007؛ لی و چمبرلین، 2007؛ لی و همکاران؛ سنیور، لی و باتلر، 2011).
همچنین نشان میدهد که چارچوب علم اعصاب سازمانی بکر و همکاران (2011) یکی از اجزای ضروری برای درک بهتر و گستردهتر علم اعصاب شناختی اجتماعی و سازمانی است.
این مقاله به دنبال بحث نظری، در مورد محدودیتهایی بحث میکند که دانشمندان فعال در این چارچوبها و زمینهها با آنها مواجه میشوند.
این محدودیتها زمانی نگران کننده میشود که به همراه محدودیتهای تکنولوژیکی تصویربرداری رزونانس مغناطیسی عملکردی (fMRI) در نظر گرفته شود. fMRI روش منتخب برای تحقیقات علم اعصاب شناختی در حال حاضر محسوب میشود.
یکی از محدودیتهای اساسی در تصویربرداری عصبی، ناتوانی در استنتاج رفتار اجتماعی پیچیده از مشاهدات مناطق فعالشده مغز است.
در حالی که تحقیقات علوم اعصاب شناختی به محدودیتهای متعدد تصویربرداری عصبی پرداخته است (وال، وینکیلمن و پاشلر، 2009)، گرایش تجربی و فلسفی قابلتوجهی به این موضوعات وجود دارد (کلین، 2010).
اکنون وقت و زمان مناسب برای آنهایی است که مایلند از علم اعصاب شناختی برای تحقیقات مدیریت جهت پرداختن به این بحث استفاده کنند.
درنهایت، این مقاله به مزایای احتمالی رویکرد علوم اعصاب شناختی سازمانی و کمک آن به درک عملکرد مدیریت و شناخت انسان در کل میپردازد.
در این مقاله، در مورد یک فرضیه فلسفی که رویکرد استنتاج روبهجلو شناخته میشود، بحث میشود و با جزئیات توضیح میدهد که چگونه رویکردهای استنتاج روبهجلو وقتی با علم اعصاب شناختی سازمانی ترکیب میشوند اطلاعات و مزایایی برای علم و عملکرد مدیریت فراهم میآورند.